گنجور

 
جامی

نه صبر آنکه از خاک سر آن کوی برخیزم

نه روی آنکه بنشینم سگش را آبرو ریزم

چنان در مهر آن خورشید خو کردم به تنهایی

که گر دستم دهد از سایه خود نیز بگریزم

هوس دارم که ریزد خون من امروز تا فردا

بهانه سازم آن را دست در دامانش آویزم

علاج خویش پرسیدم طبیب عشق را روزی

ز فکر عقبی و سودای دنیی داد پرهیزم

نمی خواهم ز غیرش در جهان دیار ازان هر دم

ز سیلاب مژه چون نوح طوفانی برانگیزم

چو فرهادم ازان بر سینه باشد کوه درد و غم

کزان شیرین دهان نبود میسر غنچه پرویزم

مگویید ای نکوخواهان کزان بدخو ببر جامی

معاذالله اگر از وی ببرم با که آمیزم