گنجور

 
جامی

نوید آمدنت می دهند هر روزم

تو فارغی و من از انتظار می سوزم

چراغ عیش من از تندباد هجر تو مرد

بیا بیا که ز شمع رخت برافروزم

به سوزن مژه زان رشته می کشم از اشک

که دیده روز ملاقات در رخت دوزم

شبم ز وصل تو چون روز اگر نخواهد شد

ز هجر تو نشود کاشکی چو شب روزم

چو بر سعادت وصلت نمی شوم فیروز

چه سود طالع مسعود و بخت فیروزم

هجوم عشق تو مجنون صفت خلاصی داد

ز عقل مصلحت آموز دانش اندوزم

مگو که نظم تو جامی لطافتی دارد

که من ادای سخن از لب تو آموزم