گنجور

 
جامی

جان عاشق چون بود از آرزوی طبع پاک

دامن معشوق اگر آلایشی دارد چه باک

حاش لله چون رسد معشوق ما دامن کشان

دامنش زان پاکتر باشد که ما گوییم پاک

صفوت و پاکیزگی لازم بود خورشید را

گر بود بر اوج گردون ور فتد بر سطح خاک

شوق غالب عشق مستولی ست بر من بعد ازین

بر سر آن کوی خواهم رفت مست و جامه چاک

بانگ خواهم زد که ای در پرده عزت مقیم

کم تواری فی قباب العز حتی لانراک

زآستانت سر نتابم تا نبینم روی تو

گرچه آید بر سر من از تو صد تیغ هلاک

ناله کن جامی که دانم عاقبت کاری کند

در دل سنگین یار این ناله های دردناک