گنجور

 
جامی

به جوهر می رخشان که از زجاجه پاک

چراغ عیش فروزد درین سراچه خاک

به حسن صنعت مشاطه ای که آراید

ز خوشه گهر و لعل تاج تارک تاک

که من ز دامن پیر مغان ندارم دست

کشاکش اجلم گر کند گریبان چاک

مکن مزاحمت اهل دل که محفوظ است

ز سنگ بی خردان شیشه خانه افلاک

گلی که بهر کلیم از درخت طور شکفت

توقع از خس و خاشاک می کنی حاشاک

ز عشقم اینقدر ادراک شد که نتوان کرد

به دقت نظر اسرار عشق را ادراک

قدم ز دیر مکش جامی از ملامت غیر

اگر به دیر رسیدی ز طعن غیر چه باک