گنجور

 
جامی

زد به شکرخنده لعلت بر دل ریشم نمک

یا غزال الحی یا ضبی الحمی ما املحک

تا شدی ظاهر بدین لطف و جمال ارباب دین

متفق گشتند در تفضیل انسان بر ملک

چون پری پنهان مشو ای بی تو بینایی محال

زانکه مردم را چو چشمی چشم را چون مردمک

نقد اخلاص مرا هر بار یابی پاک تر

گر زنی صد نوبت از سنگ جفایم بر محک

موجب ننگ است نامم نامه عشق تو را

کاش نامم را کند تیغ اجل زین نامه حک

دل یکی دارم من و دلبر یکی آن بخت کو

تا بگویم قصه دل پیش دلبر یک به یک

از فلک جامی چرا نالد که با او هر چه کرد

دور خورشید جمالت کرد نی دور فلک