گنجور

 
جامی

کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ

باید امشب پایه خود را نگه دارد چراغ

می رود با آه آتشاک دل در زلف تو

همچو آن رهرو که در شب پیش ره دارد چراغ

شمع رخسار تو را گیرد به دعوی در زبان

در زبان افتاده آتش زین گنه دارد چراغ

از شکاف سینه بر دل می فتد زان رخ فروغ

خانه ویران بلی از نور مه دارد چراغ

ساقی ما رخ نمود ای شمع بنشین گوشه ای

زانکه این بزم از فروغ صبحگه دارد چراغ

وقت پیر رهبر ما خوش که در شبهای تار

از می روشن به کنج خانقه دارد چراغ

شعله‌های آه جامی نیست جز ایام هجر

هرکس آری بهر شب‌های سیه دارد چراغ