گنجور

 
جامی

چو بخت نیست که بارم دهی به مجلس خاص

بر آستان ارادت نهم سر اخلاص

دعای مردن خود می کنم مگر یابم

ز دوری تو و نزدیکی رقیب خلاص

تو را ز قتل اسیر کمند خویش چه بیم

شکار پیشه ندارد ز صید خوف قصاص

به جست و جوی تو در خون نشستم مردم چشم

در آرزوی گهر غوطه می خورد غواص

صفای مشرب رندان ز زاهدان مطلب

عوام را چه تمتع ز ذوق و حال خواص

نیافت صفوت صوفی به حیله صاحب زرق

نشد به صنعت قلاب زر ناب رصاص

ز شوق ماه رخش ناله بس مکن جامی

کزین سرود شود زهره بر فلک رقاص