گنجور

 
جامی

ای کرده بر هلاک من از اهل عشق نص

جان در تنم ز شوق تو کالطیر فی القفص

بس دلکش است قصه خوبان و زان میان

تو یوسفی و قصه تو احسن القصص

گر صاحب فصوص بدیدی لب تو را

در حکمت مسیح نوشتی هزار فص

بی نسبت است بحث مساوات با سگت

کس نیست بر در تو ازو مطلقا اخص

گفتی چو عزم رخصت پابوس کردمت

یا صاحب العزیمة ایاک والرخص

کم جام غصه ای که ز لعلت نمی خورم

قد مت کم تجر عنی هذه الفصص

تیغ تو بهر قتل کسان نص قاطع است

جامی چگونه سر کشد از مقتضای نص