گنجور

 
جامی

پیر شدیم و به دل داغ جوانان هنوز

ماند تن از کار و جان طالب جانان هنوز

رسته دندان گشاد رخنه حرمان و من

کام طلب از لب تنگ دهانان هنوز

تن شده مویی و مو گشته سفید و دلم

مویه کنان از غم موی میانان هنوز

مرده صدساله را مژده تو جان دهد

لب نگشاده به آن مژده رسانان هنوز

خاک توام دست من کی به رکابت رسد

گرد تو نایافته بادعنانان هنوز

لب ز سخن بسته ام غنچه وش اما چو خار

نشتر ریش منند تیززبانان هنوز

جامی اگر چه نماند نظم تو را رونقی

سخره طبع تواند سحربیانان هنوز