گنجور

 
جامی

عمری ست نور چشم جهان بین ماست یار

بی نور مانده چشم جهان بین کجاست یار

بر خاک ره چو سایه فتادیم و هم چنان

خورشید اوج کنگره کبریاست یار

دردی جداست همدم هر تار موی من

تا با رقیب همدم و از من جداست یار

یک جا نکرد با من بی خان و مان مقام

با من درین مقام ندانم چراست یار

چون تیره شد ز ظلمت هجران شبم چه سود

کز چهره صبح دولت اصل صفاست یار

گفتم به وعده راست نیی رنجه شد ز من

یاری نباشد اینکه برنجد ز راست یار

جامی تو وصل خواستی از یار و او فراق

گر عاشقی مخواه به جز آنکه خواست یار