عمری ست نور چشم جهان بین ماست یار
بی نور مانده چشم جهان بین کجاست یار
بر خاک ره چو سایه فتادیم و هم چنان
خورشید اوج کنگره کبریاست یار
دردی جداست همدم هر تار موی من
تا با رقیب همدم و از من جداست یار
یک جا نکرد با من بی خان و مان مقام
با من درین مقام ندانم چراست یار
چون تیره شد ز ظلمت هجران شبم چه سود
کز چهره صبح دولت اصل صفاست یار
گفتم به وعده راست نیی رنجه شد ز من
یاری نباشد اینکه برنجد ز راست یار
جامی تو وصل خواستی از یار و او فراق
گر عاشقی مخواه به جز آنکه خواست یار