گنجور

 
جامی

ای آرزوی جان دهن از گفت و گو مبند

بر عاشقان خسته در آرزو مبند

خار ستیز در قدم اهل دل مریز

بر طالبان وصل ره جست و جو مبند

گرد عذار دائره عنبرین مکش

بر آفتاب سلسله مشکبو مبند

در زلف تو مجال گذر نیست شانه را

چندین دل شکسته به هر تار مو مبند

جز نیستی نشان ندهد زان میان کمر

بهر خدا که تهمت هستی بر او مبند

جان شد ز رنگ و بوی میم تازه ای حریف

روی قدح مپوش و دهان سبو مبند

بلبل به گفت و گو غم گل می برد به سر

جامی چو غنچه با دل خون دم فرو مبند