گنجور

 
جامی

اشکم از دیده چو بی آن رخ گلگون بچکد

لاله ها بردمد از خاک وز آن خون بچکد

جز گیاه غم و اندیشه لیلی ندمد

دانه اشک که از دیده مجنون بچکد

دارم از اشک جگرگون جگری غرقه به خون

خواه ماند به درون خواه ز بیرون بچکد

در درون مایه غم گردد اگر خانه کند

وز برون سبزه اندوه دمد چون بچکد

چون شود گرم ز رخسار تو هنگامه حسن

خوی خجلت ز جبین مه گردون بچکد

به خیال در دندان تو گریم چه عجب

که ز نوک مژه ام لؤلؤ مکنون بچکد

خونبها چیست چو آن غمزه کشد جامی را

قطره می که تو را از لب میگون بچکد