گنجور

 
جامی

وقت آن شد کز فلک زرین حمایل بگسلند

رشته پیوند مهر از مهره گل بگسلند

حاصل این سیر دوری چون همه سرگشتگی ست

زنگ های انجم از فیروزه محمل بگسلند

چون نه بر حسب مراد افتد نتایج را ظهور

نسبت تاثیر فاعل را ز قابل بگسلند

سلک نظم هستی آمد عاشقان را سلسله

فرخ آن ساعت که مجنونان سلاسل بگسلند

کی تواند زد دل اندر دامن مقصود چنگ

گرنه عقل و وهم چنگ از دامن دل بگسلند

گرنه در قطع موانع تیز باشد تیغ عشق

رهروان امید از قطع منازل بگسلند

بگذرد مرغ دل جامی ازین سبز آشیان

گر زبان همتش بند شواغل بگسلند