گنجور

 
جامی

بس که چشمان تو خون اهل عالم ریختند

پشته پشته کشته در کوی تو بر هم ریختند

صد هزاران صورت اندر قالب حسن و جمال

ریختند اما ز تو مطبوع تر کم ریختند

هر چه در عالم همی بینم نمی ماند به تو

شکل تو گویی نه از ارکان عالم ریختند

نقشبندان گاه تصویر لب و دندان تو

در دهان غنچه تر عقد شبنم ریختند

بی لب میگون تو مستان شراب لعل را

از قدح خوردند و از مژگان همان دم ریختند

سینه ریشان فراق از خاک پایت ساختند

خشک دارویی که بر بالای مرهم ریختند

از دل جامی چه سان روید گیاه خرمی

چون در آن ویرانه تخم محنت و غم ریختند

 
sunny dark_mode