گنجور

 
جامی

با تو آنان که حدیث چو منی می گویند

پیش جان قصه فرسوده تنی می گویند

من نه آنم که کسی پیش تو گوید سخنم

بهر تسکین دل من سخنی می گویند

عندلیبان ز سر سرو به آواز بلند

ذکر بالای تو در هر چمنی می گویند

نکشد خاطر من جز به تو هر جا که کسان

سخن عشوه گری غمزه زنی می گویند

کوه غم های تو را می کنم از تیشه صبر

منم امروز اگر کوهکنی می گویند

با تو نازک بدن آنها که ز گل یاد کنند

پیش یوسف سخن پیرهنی می گویند

سوز جامی نشد ای شمع هنوزت روشن

گرچه آن قصه به هر انجمنی می گویند