گنجور

 
جامی

به گلگشت بهار این خاطر ناشاد نگشاید

ز گل بی روی تو جز ناله و فریاد نگشاید

گره شد در دلم زلفت چه گردم گرد بستانها

چو دانم کین گره از طره شمشاد نگشاید

اگر مقصود نی آزادی از سرو قدت باشد

صبا بند از زبان سوسن آزاد نگشاید

چه سود از روزن جنت اگر شیرین معاذالله

ز کوی خود دری در روضه فرهاد نگشاید

درآید هر که را بینی ز در یاری و غمخواری

در محنت سرای عاشقان جز باد نگشاید

مخوان زین پس به درس ای همدم از کوی خراباتم

که مشکل های عشق از خدمت استاد نگشاید

مگو جامی بدان مه کز غم خویشم رهایی ده

خلاص مرغ دام افتاده از صیاد نگشاید