گنجور

 
جامی

هیچ شب بی تو دلم ناله به گردون نکشید

که به رویم رقم از اشک جگرگون نکشید

کس حریف من میخواره نشد بی لب تو

کز کف ساقی چشمم قدح خون نکشید

دل چو پرگار شد از دست تو سرگشته ولی

پای از دایره عشق تو بیرون نکشید

کوه را یافت هم آواز خود اندر غم ازان

کوهکن بار دل خویش به هامون نکشید

جان که من می کنم از هجر تو فرهاد نکند

آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید

می کشد دل سوی دل ای که دلم جز سوی تو

نکشیده ست تو را دل سوی من چون نکشید

مدعی نکته سنجیده جامی نشنید

طبع موزون چو نبودش سوی موزون نکشید