گنجور

 
جامی

دردا که عشق یار به دیوانگی کشید

خط جنون به دفتر فرزانگی کشید

ایزد چو شمع حسن وی افروخت در ازل

بر ما رقم به منصب پروانگی کشید

ای من غلام همت آن رند پاکباز

کو درد و داغ عشق به مردانگی کشید

ننهند جز به خاطر ویرانه گنج عشق

معمور خاطری که به ویرانگی کشید

جا کن درون پاک ضمیری که عاقبت

زین شیوه کار قطره به دردانگی کشید

هر کس به کوی عاشقی از خان و مان گذشت

با او حبیب رخت به هم خانگی کشید

جامی در آشنایی و یاری نمود سعی

چندان که طبع دوست به بیگانگی کشید