گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد

جمله دلها را به دام آرزوی خود کشد

من ز سر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی

گر سوار من خم چوگان ز گوی خود کشد

خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی

بعد قتلم غرق خون چو گرد کوی خود کشد

عشقبازی خوی شد مسکین دلم را با بتان

این همه بیداد بدخویان ز خوی خود کشد

چون تو می خواهم دلی از سنگ لیک آهن ربای

تا تو چون تیر افکنی پیکان به سوی خود کشد

چون صراحی پر برآمد تشنه لعلت ز می

هم چنان از بهر یک جرعه گلوی خود کشد

لب فروبند از سخن جامی که طوطی این همه

بینوایی در قفس از گفت و گوی خود کشد