گنجور

 
جامی

طبع مردم سوی خوبان وفاکیش کشد

خاطر من به بتان ستم اندیش کشد

هر که را سرکشی و شوخی و بدخویی بیش

خون گرفته دل من جانب او بیش کشد

می کشم تحفه جان پیش چنان سنگدلی

که به قتلم ز همه تیغ جفا پیش کشد

محرم خلوت وصلند همه محتشمان

محنت هجر همین عاشق درویش کشد

مرهمی بخش ز پیکان جگر ریش مرا

تا کی از دست طبیبان الم نیش کشد

زخم پیکان تو برد از دل من رنج فراق

ای خوش آن نیش که آزردگی از ریش کشد

جامی از آتش دل نعل سم رخش تو تافت

تا ز سر داغ وفایت به رخ خویش کشد