جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد

جمله دلها را به دام آرزوی خود کشد

من ز سر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی

گر سوار من خم چوگان ز گوی خود کشد

خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی

بعد قتلم غرق خون چو گرد کوی خود کشد

عشقبازی خوی شد مسکین دلم را با بتان

این همه بیداد بدخویان ز خوی خود کشد

چون تو می خواهم دلی از سنگ لیک آهن ربای

تا تو چون تیر افکنی پیکان به سوی خود کشد

چون صراحی پر برآمد تشنه لعلت ز می

هم چنان از بهر یک جرعه گلوی خود کشد

لب فروبند از سخن جامی که طوطی این همه

بینوایی در قفس از گفت و گوی خود کشد