گرنه یار از زلف برقع پیش روی خود کشد
جمله دلها را به دام آرزوی خود کشد
من ز سر گویی تراشیدم زهی سرگشتگی
گر سوار من خم چوگان ز گوی خود کشد
خاک کویش بر تنم باشد ز رحمت خلعتی
بعد قتلم غرق خون چو گرد کوی خود کشد
عشقبازی خوی شد مسکین دلم را با بتان
این همه بیداد بدخویان ز خوی خود کشد
چون تو می خواهم دلی از سنگ لیک آهن ربای
تا تو چون تیر افکنی پیکان به سوی خود کشد
چون صراحی پر برآمد تشنه لعلت ز می
هم چنان از بهر یک جرعه گلوی خود کشد
لب فروبند از سخن جامی که طوطی این همه
بینوایی در قفس از گفت و گوی خود کشد