گنجور

 
جامی

چو ترکش بسته از راه آن سوار نازنین آید

مرا تیر بلا بر سینه اندوهگین آید

بلا گویند می آید ز بالا راست است آری

بلای جان من اینک ازان بالای زین آید

گهی کاید چنین خندان و خوش خلقی شود کشته

معاذالله اگر ناگاه بر آهنگ کین آید

چو از توسن همی آیی فرو بر چشم من نه پا

دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین آید

به هر ناوک که سوی بیدلان اندازی از غمزه

مرا صد رخنه در جان صد خلل در کار دین آید

نهانی با تو رازی داشتم اکنون که فرصت شد

چه می آید رقیب رو سیه یارب همین آید

ز بی خوابی شبها اینچنین کامد به جان جامی

چه خوش باشد که آن بد روز را خواب پسین آید