گنجور

 
جامی

حادی که بهر ناقه سلمی حدا کند

باید ز شرح فاقه ما ابتدا کند

دانی به راه بادیه بانگ درای چیست

گم گشتگان قافله جو را ندا کند

با نسخه طبیب چه کار آن مریض را

کز خون دیده شربت و از غم غذا کند

آن را رسد ز پیر مغان خلعت قبول

کز رد شیخ شهر طراز ردا کند

صاحبدلی کجاست که بر رغم زاهدان

میخانه ای به نیت رندان بنا کند

دل یافت نقد وصل چو جان دارد و غم خرید

تاجر همیشه سود ز بیع و شرا کند

جامی چو نیست کار تو غیر از جفاکشی

باری جفای آن که کشیدن کرا کند