گنجور

 
جامی

فردا که دوست کشته خود را ندا کند

خیزد ز خاک و بار دگر جان فدا کند

شد روی دوست قبله ما کو امام شهر

تا در نماز خویش به ما اقتدا کند

بس پیر سالخورده که چون طفل خردسال

در مکتب تو لوح محبت هجا کند

حاشا که من لباس سلامت کشم به دوش

گر عشقم از پلاس ملامت ردا کند

مسکین فقیه می کند انکار حسن دوست

با او بگو که دیده جان را جلا کند

تو در میانه هیچ نیی هر چه هست اوست

هم خود الست گوید و هم خود بلی کند

جامی بمیر در غم یاری که بهر او

گر صد هزار بار بمیری کرا کند