گنجور

 
جامی

سپاه دوست کزین سو سوار می گذرید

ز روی لطف به سوی فتادگان نگرید

سوی شکار شد آن ماه و من به ره ماندم

خدای را غم حال من شکسته خورید

به خواریم مگذارید بر ره افتاده

که پیش چشم من از جان و دل عزیزترید

قلاده سگ کویش به گردنم فکنید

کشان کشان ز پیش تا شکارگه ببرید

کرم کنید و ستانید نیم جان مرا

به خاک سم سمند سوار من سپرید

اگر شماره خیل سگان خویش کند

مرا به سهو هم از خیل آن سگان شمرید

نکرد در دلتان جای ناله جامی

دریغ کز غم ارباب درد بی خبرید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

فزود آتش من آب را خبر ببرید

اسیر می‌بردم غم ز کافرم بخرید

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

اگر چه زان نظر این دم به سکر بی‌خبرید

طراز خلعت آن خوش نظر چو دیده شود

[...]

کمال خجندی

به روی دوست که رویش بچشم من نگرید

به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید

با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست

چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید

حرام باد شما را چه می خورید غمش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه