گنجور

 
جامی

با آنکه اهل دل ز علایق مجردند

در دام زلف سلسله مویان مقیدند

سرگشتگان کوی بتان را تویی مراد

مقصد یکی ست کعبه روان را اگر صدند

پیش من ای رفیق بد نیکوان مگوی

جان و دل منند اگر نیک اگر بدند

گو داغ مهر و راستی عهدشان مباش

این شیوه بس که لاله عذار و سهی قدند

چون غنچه در قبا همه جان مجسمند

با پیرهن چو گل همه روح مجردند

قومی که کام دل طلبند از شکرلبان

شک نیست عاشقند ولی عاشق خودند

جامی حدیث سبزخطان گو که اهل ذوق

بنهاده گوش بر سخنان مجددند