گنجور

 
جامی

خاکی که زیر پای خود آن شوخ بسپرد

صد جان بها دهند اگر پا بیفشرد

مشتاق کعبه را ز بساط حریر به

ریگ حرم که در ته پهلو بگسترد

مویی شدم ز فقر و فنا کو قلندری

کین موی را به پاکی تجرید بسترد

گرمی مجو به مجلس واعظ که مستمع

گر باشد آتش از دم سردش بیفسرد

بر من به روز هجر ز جان نیست منتی

ایام مرگ را خرد از عمر نشمرد

من آن نیم که سرکشم از حکم تیغ او

صد بار اگر چو شمع سرم را ز تن برد

جامی حریف اهل درین بزمگه نیافت

بر وی مگیر خورده اگر می نمی خورد