گنجور

 
جامی

تو طفل خردسالی و ما پیر سالخورد

با ما ببین که عشق تو پیرانه سر چه کرد

چشم سیاه سرخ چه سازی به خون من

موی سفید من نگر ای جان و روی زرد

بگشای بند زلف که افتاد صد گره

بر رشته امید من از چرخ تیزگرد

نقشی نکوتر از خط زنگاریت نبست

کلک قضا که زد رقم این لوح لاژورد

چندین چه سود گرمی واعظ چو مستمع

افسرد از شنیدن این نکته های سرد

تعویذ عمر زلف چو طومار تو بس است

گو نامه سعادت من بخت درنورد

زلف تو دید جامی و دستی بر آن نیافت

عمر دراز یافت ولی هیچ برنخورد