گنجور

 
جامی

شب ماه عید را ز شفق چرخ جلوه داد

بر کف حریف لعل قبا جام زر نهاد

خونین دلی که بود جگر بسته اشک او

بر روی زرد یک سر ناخن جگر گشاد

نی نی که نعل زر به بساطی که یافت رنگ

از خون دشمنان ز سم اسب شه فتاد

شاهی که در مقام غلامیش ماه عید

خم کرد پشت خویش و پی خدمت ایستاد

جان رسیدگان به مواعید لطف او

چون طبع نارسیده به امید عید شاد

روزش بود همیشه ز بخت سعید عید

چشم بد زمانه ز عیدش بعید باد

جامی که ماه طلعت او دید و عید کرد

حاشا که هرگز آیدش از ماه عید یاد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

فرخی سیستانی

از باغ باد بوی گل آورد بامداد

وز گل مرا سوی مل سوری پیام داد

گفتا من آمدم تو بیا تا بروی من

آزادگان ز خواجه بنیکی کنند یاد

خواجه بزرگ ابوعلی آن بی بهانه جود

[...]

ازرقی هروی

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد

از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی

برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد

یا روزگار کینه کش از مرد دانشست

[...]

قطران تبریزی

تا آفریدگار مرا رای و هوش داد

بی کس ترم نیاید از خویشتن بیاد

آن روزگار شیرین چون باد بر گذشت

این روزگار تلخ همان بگذرد چو باد

گر باز روزگار مساعد شود مرا

[...]

لبیبی

غلبه فروش خواجه که ما را گرفت باد

بنگر که داروش ز چه فرمود اوستاد

گفتا که پنجپایک و غوک و مکل بکوب

در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه