گنجور

 
جامی

خط تو در دامن گل سنبل سیراب ریخت

بر بیاض صفحه خورشید مشک ناب ریخت

یک ورق ز اوصاف حسنت خواند بلبل در چمن

دفتر گل را صبا بر هم زد و در آب ریخت

خالهایت در خم ابرو چو شبگون دانه هاست

کز کف زهاد صاحب سبحه در محراب ریخت

اشک ها کز چشم خونبارم به دامانت چکید

قطره های خون بود کز کشته بر قصاب ریخت

پسته و بادام سوی لب مبر کان چشم مست

نقل بزم امشب ز دلهای اولوالالباب ریخت

خفته بودم بر خس و خار درت ز اوراق گل

باد صبحم خارها در بستر سنجاب ریخت

بود پر جام دل جامی ز جلاب طرب

عشق تو بر جام او زد سنگ و آن جلاب ریخت