گنجور

 
جلال عضد

ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت

گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت

شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب

نه روی سفر کردن و نه رای اقامت

رفتی و مپندار که دست از تو بدارم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

من پند رفیقان موافق نشنیدم

زیرا شدم آماجگه تیر ملامت

هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش

بسیار بخاید سرانگشت ندامت

اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم

بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت

در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار

آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت

عیّار که منصور شود بر همه کامی

آنست که بر دار زنندش به علامت

هر شب که جلال از غم دل آه برآرد

سکان سماوات بنالند تمامت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode