گنجور

 
جلال عضد

معاشران که مقیمان کوی خمّارند

چو بنگری ز دو عالم فراغتی دارند

غلام همّت آن عاشقان آزادم

که مُلک هر دو جهان در نظر نمی آرند

حریف خلوت دردی کشان خمّار است

بتی که خلوتیانش به جان طلبکارند

در آن حریم که خلوت سرای سلطان است

گدای بی سرو پا را یقین که نگذارند

شب دراز تو در خواب ناز و، مشتاقان

بر آستان درت تا به روز بیدارند

ز کوی خود من آزرده را به جور مران

که شرط نیست که آزرده را بیازارند

چهار سوی جهان موج خون دل بگرفت

ز بس که مردم چشمم سرشک می بارند

تو گرچه آتش جانی و برق دلسوزی

بیا که سوختگانت به جان خریدارند

چو جان سپردنی ست ای جلال! آخر کار

همان بِه است که در پای دوست بسپارند

 
sunny dark_mode