در باغ خرامید شبی آن بت مهوش
با غمزهٔ چون ناوک و ابروی کمانکش
با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین
با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخَوش
گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم
روزیش همین است ز تو جان بلاکش
گفتا که صبوری ز رخم کن دو سه روزی
گفتم که صبوری نتوان کرد بر آتش
خون دل ما میرود ای دوست به راهت
دامن تو ز خون من دلسوخته برکش
شب خوش چه کنی ای بت مهروی خدا را
بازآ که نبودهست مرا با تو شبی خَوش
در کیش مرا نیست که قربان شوم او را
با آنکه زند تیر جفاهاش ز ترکش
با آنکه جفا میکند او با دل تنگم
دانم نکند این دل بیچاره به ترکش
گویند چه خواهی به جهان ای دل محزون
خواهم شبکی وصل بتی مهرخ مهوش