ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به شکایت از سرنوشت و سختیهایی که بر مسلمانان و خود او روا داشته، میپردازد. او احساس ناراحتی و غم عمیق دارد و زندگیاش پر از داغ و رنج است. شاعر از بیدادگریهای زمانه سخن میگوید و از عدم وقوع لحظهای شاد برای خود ناله میکند. او از فلک میخواهد که دیگر بر مردم رنج نرساند و درد دلشان را حس کند. در انتها، شاعر به عشق و دلتنگیاش از معشوق اشاره میکند و آرزوی وصال و آزادی از غم جدایی را دارد.
هوش مصنوعی: از ستمگریهای دوران، مسلمانان را سختیهای زیادی رسید و این درد و رنج، زخمهای عمیقی بر دلهایشان گذاشت.
هوش مصنوعی: او با من، که آدمی بیچاره هستم، ستمهای زیادی انجام داد، اما به اشتباه از روی محبت یک لحظه به من لطف کرد، ولی در نهایت هیچ چیز به من نداد.
هوش مصنوعی: زندگی گاهی آدم را شاد میکند و گاهی غم و اندوه به بار میآورد. من، در این دنیا، هرگز یک لحظه هم به طور کامل شاد نبودهام.
هوش مصنوعی: ای آسمان، لطف و محبت تو دیگر کافی نیست، پس دیگر بر سر و دامن خود خون دل مردم نریز.
هوش مصنوعی: پیامی از من خسته به سمت دوست فرستاده شد، اما در این دو جهان هیچ همراهی جز باد ندارم.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر احساس عمیق دلتنگی و غم ناشی از دوری از محبوب است. شاعر در تلاش است تا درد و رنجی که ناشی از فراق است را به محبوب بگوید تا او را از این وضعیت نجات دهد و به او بگوید که چه بر او میگذرد. در واقع، او امیدوار است که با رساندن این احساسات به محبوب، بتواند از بند دوری و فراق رهایی یابد.
هوش مصنوعی: من از دلتنگیام به خاطر جدایی تو بسیار ناراحتم، ای دوست، چون اگر به وصالت برسم، خوشبخت و شاد خواهم بود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای همه ساله زخوی تو دل سلطان شاد
دل سلطان همه سال از خوی تو شادان باد
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد
زانکه استاد تو اندر همه کاری پدرست
[...]
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد
نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد
این چه بند است که بر من غم آن ماه نهاد
دل من برد و ره خون زد و دیده بگشاد
دل من برد بگفتار دل آزار بتی
که همه فعلش بند است و همه قولش داد
بجفا کردن راد است و بدل دادن زفت
[...]
قاضی آن بد نسب خر روش ترک نژاد
که چو دید او کله کیسه زرش آمد یاد
آنکه بی سیم کسی نبد از ارش نگشاد
سیم وی دادی و از مهتری این دارد یاد
جاودان بادا آن جای طهارت آباد
[...]
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ی من هرگز گوش
نه زِیم یک نفس از غصه تو هرگز شاد
یاوری نیست، که با خصم تو بردارم تیغ
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.