ما را غمی چو شدّت هجران یار نیست
وینم بتر که غیر غمم غمگسار نیست
گفتم مگر نگار غم حال ما خورد
بوی وفا و مهر در این روزگار نیست
گفتی شبی به کلبه احزان گذر کنم
بازآ که در جهان بتر از انتظار نیست
گفتم خمار بشکنم اندر سحر به می
خوشتر ز شربت لب تو در خمار نیست
گفتی به صبر کوش به هجران ما ولی
زین بیش صبرم از رخ آن گل عذار نیست
گفتم که بار هست سگان را به کوی تو
ما را چرا به کوچه ی وصل تو بار نیست
گفتی برو صداع مده پیش از این مرا
رحمی ترا بدین تن مهجور زار نیست
گفتم تو سرو نازی و ما خاک ره به کوی
آخر به سوی ما ز چه رویت گذار نیست
از دست رفت دامن وصل تو این بتر
دستم ز کار رفت و به دستم نگار نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به غم و اندوهی عمیق از دوری و جدایی معشوق اشاره میکند. او میگوید که هیچ غمی بدتر از این جدایی نیست و حالش را با صحبت کردن درباره عشق و وفا به معشوق بیان میکند. معشوق به او توصیه میکند که صبر کند و در غم او رنج نبرد، اما شاعر از صبر کردن عاجز است و از لذت وصال خود را محروم میداند. در نهایت، او از این حسرت و دوری ابراز ناامیدی میکند و میگوید که دیگر امیدی به وصال معشوق ندارد. این شعر بیانگر عمیقترین احساسات ناشی از عشق و جدایی است.
هوش مصنوعی: ما دردی از فراق و دوری یار نداریم، اما این درد بدتر است که هیچ کسی نیست که به غم ما تسلی دهد و ما را دلداری کند.
هوش مصنوعی: به او گفتم، آیا محبوب من از وضعیت غمانگیز ما خبر ندارد؟ در این زمانه خبری از وفاداری و عشق نیست.
هوش مصنوعی: گفتی شبی به کلبهی غمها خواهم آمد، که دیگر در این دنیا هیچ چیزی بدتر از بیانتظاری نیست.
هوش مصنوعی: گفتم در سحرگاه خماریام را بشکنم، اما چون مینوشم، میفهمم که هیچ چیز به اندازه لبهای تو در حال خماری خوشمزه نیست.
هوش مصنوعی: گفتی برای دوری و جدایی ما صبر کن، اما من دیگر نمیتوانم بیشتر از این صبر کنم، چون زیبایی آن گل به من اجازه نمیدهد.
هوش مصنوعی: گفتم که چرا در کوی تو سگان بار دارند، اما ما چرا در کوچهی وصالت بار نداریم؟
هوش مصنوعی: تو گفتی برو و صدایم را نزن، قبل از این که به دردت برسم. نیازی نیست برای این جسم رنجدیده و تنها رحم کنی.
هوش مصنوعی: گفتم تو زیبایی و ما در پایینترین درجه از عشق قرار داریم، اما در نهایت به سمت ما نمیآیی و از ما نمیگذری.
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر حسرت و ناامیدی است. شاعر از دست دادن ارتباط و وصال محبوبش را احساس میکند و میگوید که در این حالت، قدرت او از بین رفته و آرزوی داشتن محبوب در دستش نیست. او به نوعی احساس میکند که بیزندگی و بیمحتوا شده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست
آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
اندر بهی شدنت بیابد بها بهار
تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
تا تو بهار یافتی از درد خستگی
[...]
کس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
[...]
سروی بهراستی چو تو در جویبار نیست
نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست
جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست
یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست
زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود
[...]
آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست
از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست
جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
[...]
ساکن شو و تو طاعت ایزد کن اختیار
کز مرد بختیار جزین اختیار نیست
پرهیزگار باش و چه سودست پند من
که امروز روز مردم پرهیزگار نیست
مرد خدای شو که خدای است دستگیر
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.