گنجور

 
جهان ملک خاتون

که را طاقت بود بر درد دوری

که یارد کرد در آتش صبوری

تویی نزدیکتر بر من ز جانم

ز جان هرگز کسی جسته‌ست دوری

تنم را قوّتی و روح را قوت

تویی جان و دو چشمم را سروری

همی گویی صبوری کن به هجران

نمی‌آید مرا از دل به دوری

ولی مشکن دل مهجور ما را

بباید کردنش ضِبری ضروری

دمی سوی چمن بخرام چون سرو

که گویند آن بهشتست و تو حوری

صبوری چون کنم از رویت ای دوست

جهان را جان جهان بین را تو نوری

منم جان و جهان کرده فدایت

بگو آخر چرا از ما نَفوری

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
انوری

ز جنس مردمان مشمار خود را

گرت یزدان زری دادست و زوری

هنر باید چه روباهی چه شیری

خرد باید چه قارونی چه عوری

ز خشم غالب و از حرص با برگ

[...]

مولانا

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری

که مجلس بی‌تو باشد همچو گوری

بیایی یا بدان سومان بخوانی

ز فضلت این کرامت نیست دوری

خلایق همچو کشت و تو بهاری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه