لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
جهان ملک خاتون

پیش چوگان جفایت صنما چون گویم

قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم

چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام

چاره درد دل خسته چرا می جویم

خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت

که به خون دل و دیده رخ جان می شویم

چون امید من دلخسته تویی در عالم

به علی رغم حسودان نظری کن سویم

بشنو از من که به جان آمدم از درد فراق

من آشفته که بر روی تو همچون مویم

تا چند گفتند که باز از سر پیمان رفتی

مشنو ای دوست خدا را سخن بد گویم

تا جهان باشد و جان هست و نفس خواهد بود

من ره عشق تو را از دل و جان می پویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

دل گم کرده‌ی خود را ز کجا می‌جویم

روز و شب در طلبش گرد جهان می‌پویم

مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری

هر کجا می‌رسم از خاک هوا می‌بویم

تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم

[...]

حافظ

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

[...]

صائب تبریزی

روزگاری است ز دل نقش خودی می‌شویم

راه چون سایه به پای دگران می‌پویم

چون قلم گوش بر آواز دل خوش‌سخنم

هرچه آید به زبانم نه ز خود می‌گویم

با دل خون شده‌ام در ته یک پیرهن است

[...]

هاتف اصفهانی

گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم

مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه