گنجور

 
صائب تبریزی

روزگاری است ز دل نقش خودی می‌شویم

راه چون سایه به پای دگران می‌پویم

چون قلم گوش بر آواز دل خوش‌سخنم

هرچه آید به زبانم نه ز خود می‌گویم

با دل خون شده‌ام در ته یک پیرهن است

یوسف گمشده‌ای کز دگران می‌جویم

هست چون جوهر آیینه همان پابرجا

هر قدر نقش امید از دل خود می‌شویم

گرچه چون خال، مرا دانه دل سوخته است

اگر از حسن بود روی دلی، می‌رویم

روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت

دست خود را چو گل تازه همان می‌بویم

نیست صائب ز پی کام جهان گریه من

که ز آیینه دل نقش خودی می‌شویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
حکیم نزاری

دل گم کرده‌ی خود را ز کجا می‌جویم

روز و شب در طلبش گرد جهان می‌پویم

مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری

هر کجا می‌رسم از خاک هوا می‌بویم

تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم

[...]

جهان ملک خاتون

پیش چوگان جفایت صنما چون گویم

قصّه ی درد خود و جور تو را چون گویم

چون طبیب از من بیچاره ملولست مدام

چاره درد دل خسته چرا می جویم

خبرت نیست نگارا ز غم هجرانت

[...]

حافظ

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

[...]

هاتف اصفهانی

گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم

مقصدم دیر و حرم نیست تو را می‌جویم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه