گنجور

 
جهان ملک خاتون

با دو چشمت عشقبازی می‌کنم

با دو زلفت سرفرازی می‌کنم

گفته بودم ترک جان‌بازی کنم

چون توانم کرد بازی می‌کنم

روز و شب در بوتهٔ هجران تو

ز آتش دل جان‌گدازی می‌کنم

در خم محراب ابرویت ز چشم

خرقهٔ دل را نمازی می‌کنم

هندوی زلف تو گشتم دلبرا

گفت آری ترکتازی می‌کنم

در غم عشق تو هر شب تا سحر

درد دل را چاره‌سازی می‌کنم

زاهدا آخر چرا منعم کنی؟

نیست کفری عشقبازی می‌کنم

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
حسینی

عقل گوید کارسازی میکنم

عشق گوید پاکبازی میکنم

سعیدا

با بتان من عشقبازی می کنم

عشق را من دلنوازی می کنم

بی محبت هر که میرد کافر است

هست تا جان عشقبازی می کنم

تا نیازی هست پیش او مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه