گنجور

 
سعیدا

با بتان من عشقبازی می کنم

عشق را من دلنوازی می کنم

بی محبت هر که میرد کافر است

هست تا جان عشقبازی می کنم

تا نیازی هست پیش او مرا

پیش غیرش بی نیازی می کنم

گر برد بالا به پایش اوفتم

پست سازد سرفرازی می کنم

دلق من از گریه تر شد خوب شد

خرقهٔ خود را نمازی می کنم

در محبت چاره ای با آن که نیست

باز فکر چاره سازی می کنم

ساحت میدان وسیع افتاده است

من سعیدا ترکتازی می کنم