گنجور

 
ایرانشان

دگر روز چون آتبین با سپاه

ز بهر شکار آمد آن جایگاه

از آن بیشه آواز کودک شنید

به نزدیک او تاخت، او را بدید

فرو ماند خیره ز دیدار اوی

روانش پر اندیشه از کار اوی

همی هر زمان گفت با خویشتن

که این نیست جز بچّهٔ اهرمن

پرستنده را گفت تا برگرفت

به سوی سراپرده ره برگرفت

بینداخت و افگند در پیش سگ

گریزان شد از وی سگ تیزتگ

برِ شیر افگند و شیرش نخورد

رخ آتبین گشت از آن هول زرد

بر آتش نهادند و آتش نسوخت

رخ هرکس از خیرگی برفروخت

کرا پاک دادار دارد نگاه

به شمشیر و آتش نگردد تباه

بفرمود کاو را به‌در افگنند

وگرنه سرش را ز تن برکنند

زنش گفت: ای نامور شهریار

ستیزه مکن خیره با کردگار

بود کاندر این کار، رازی بود

که او در جهان سرفرازی بود

به من بخش تا همچو جان دارمش

یکی دایهٔ مهربان آرمش

نیرزد بدو گفت پروردنش

نبینی چو خوکان سر و گردنش؟

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار