دگر روز چون آتبین با سپاه
ز بهر شکار آمد آن جایگاه
از آن بیشه آواز کودک شنید
به نزدیک او تاخت، او را بدید
فرو ماند خیره ز دیدار اوی
روانش پر اندیشه از کار اوی
همی هر زمان گفت با خویشتن
که این نیست جز بچّه ی اهرمن
پرستنده را گفت تا برگرفت
به سوی سراپرده ره برگرفت
بینداخت و افگند در پیش سگ
گریزان شد از وی سگ تیزتگ
برِ شیر افگند و شیرش نخورد
رخ آتبین گشت از آن هول زرد
بر آتش نهادند و آتش نسوخت
رخ هرکس از خیرگی برفروخت
کرا پاک دادار دارد نگاه
به شمشیر و آتش نگردد تباه
بفرمود کاو را به در افگنند
وگرنه سرش را ز تن برکنند
زنش گفت: ای نامور شهریار
ستیزه مکن خیره با کردگار
بود کاندر این کار، رازی بود
که او در جهان سرفرازی بود
به من بخش تا همچو جان دارمش
یکی دایه ی مهربان آرمش
نیرزد بدو گفت پروردنش
نبینی چو خوکان سر و گردنش؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.