گنجور

 
ایرانشان

چو از هیچ سو کوش دشمن ندید

سپه را سوی پیلگوشان کشید

بکشت و بیاورد از ایشان بسی

ببخشید از آن بهره بر هر کسی

از ایشان یکی دختری یافت کوش

به خوشّی چو جان و به پاکی چو هوش

به غمزه همی جادوی بابِلی

به رخساره همچون گُلِ زابلی

به بالا چو سروی و ماه از برش

خجل گشته کافور و بان از برش

دل شاه از آن ماه شد پر ز جوش

به پیوند او شد همه رای و هوش

سرِ سال از او کودک آمد پدید

که چون او جهان آفرین نافرید

دو دندان خوک و دو گوش آنِ پیل

سر و موی سرخ و دو دیده چو نیل

میان دو کتفش نشانی سیاه

سیه چون تن مردم پر گناه

مر او را بدید و بترسید سخت

به زن گفت کای بدرگِ شوربخت

همی آدمی زاید از مرد و زن

تو چون زاده ای بچّه ی اهرمن؟

دل خویش از آن مایه رنجور کرد

بزد تیغ، وز تن سرش دور کرد

چنین است کردار و کار جهان

که او رازها دارد اندر نهان

به هرگاه رازی پدید آورد

ز شاهی، گرازی پدید آورد

نهانی پس آن بچّه را برگرفت

سوی بیشه ی چین ره اندر گرفت

بینداخت او را و خود گشت باز

ز مردم نهان ماند یک چند راز

همه کار نابوده، ماند نهان

چو بود، آشکارا شود در جهان

هر آن راز کآمد میان دو تن

دگر روز یابیش بر انجمن

 
sunny dark_mode