گنجور

 
ایرانشان

گرانمایه دستور قنوج شاه

بشد با تنی چند ازان بارگاه

چو آگاهی آمد به سالار بار

همانگه بیامد بَرِ شهریار

که دستور قنوج شاه آمده‌ست

بدین نامور بارگاه آمده‌ست

بگفتا درآرش، درآورد زود

چو شه را بدید آفرین برفزود

زمین را ببوسید پیشش سه جای

برو بربخواند آفرین خدای

سرافراز بهمن مر او را بخواند

در آن نامور پیشگاهش نشاند

بدو گفت برگوی تا خود چه بود

کجا تندبر پیشدستی نمود

چنین گفت کای شاه گردنکشان

ز فَرّ فریدون به تو بر نشان

همه زیر دستان به هنگام آن

کجا شاه گیتی جهد بر جهان

میان را ببندند در بندگی

چه خواهند جاوید فرخندگی

فرستاد ما را به دیدار شاه

یکی تا ببینیم رخسار شاه

همی گوید ای شاه گردنفراز

چنین رنجه گشتی ز راه دراز

من آگاهم از راه و از رای تو

سر تخت بادا همه جای تو

ولیکن بداند که این دختران

بر ما رسیدند ازو دل گران

دلم بر فرامرز و ایشان بسوخت

ستیزه دو چشم خرد را بدوخت

پذیرفتم او را که پشتی کنم

اَبَر شاه ایران درشتی کنم

چو فَرّ فرزوان و اورنگ شاه

بدیدم یکی ژرف و کردم نگاه

خرد مر مرا نیکبختی نمود

مرا هیچ ننمود ازین رزم سود

که ما پیش شاه و پسِ لشکرش

که جاوید بادا سر و افسرش

چو مرغی پر و بال بگذاشته

ز دریا یکی جوی برداشته

چنانیم چون پیش دریا شَمَر

کنون ای شهنشاه پیروزگر

ولیکن شهنشاه فرمانروا

ازین بنده اکنون ندارد روا

که زنهاریان را به بند آورم

به نزدیک شاه بلند آورم

ز من کی پسندد جهان آفرین

همان نیکدل شهریار زمین

جز این هر چه فرمایدم شهریار

ببندم میان پیش او بنده‌وار

همه گنج‌ها پیشه شاه آورم

بسی ساز و اسب و کلاه آورم

چو بهمن سخن‌های نیکو شنود

به پاسخ بسی نیکوی‌ها فزود

بدو گفت رو تندبر را بگوی

که در کار ما نیکنامی بجوی

شنیدی تو با صور کردار ما

ز تیبال بی‌دل هم آزار ما

ز ما صور جز نیکویی‌ها ندید

بدین مرد بی‌بن بدی چون رسید

خرد کار بستی به گفتارها

ز دل دور کردی تو آزارها

چنین آید از مردم هوشمند

که از جان خود باز دارد گزند

ببخشاید از پاکی و رای خویش

ابر لشکر و کشور و جای خویش

کِشَد پای چندانک باشد گلیم

بدان تا ز سر ما نیایدش بیم

سخن‌ها که از دختران رانده‌اب

وفا را بسی داستان خوانده‌ای

پسندیده آمد سخن‌های تو

گذر نیست از گفت و از رای تو

مر آن هر دو را کن ز پیشی گُسی

بَرِ ما فرست از نهانی کسی

چو از پیش تو رفت باشد درست

تو رستی ز پیمان شکستن نخست

بگفت این و ده تخته دیبای چین

به دستور بخشید و کرد آفرین

خردمند دستور، دل شادمان

بَرِ شاه قنوج شد در زمان

برون کرد آن رازها از نهفت

بگفت آن کجا شاه بهمن بگفت

بخندید از آن گفته قنوج شاه

چنین گفت کاین باشد از من گناه

که از رفتن دشمن شاه من

کنم شاه را در پی آگاه من

به چاره چه پوشم ز یزدان گناه

که بیند شب تیره مور سیاه

ببیند نهان دل بندگان

بداند زبان‌های گویندگان

بخواند آن زمان دختران را برش

نبُد هیچ کس آگه از لشکرش

سخن‌ها که بهمن همه گفته بود

پیامی که دستورش آورده بود

بگفت و چنین گفت کای سرکشان

من این کار را دیده بودم نشان

که با شاه بهمن مرا تاب نیست

ز غم‌ها مرا روز و شب خواب نیست

گر از من نیاید شما را گران

سزد گر بگیرید از ایدر کران

کجا شاه را من به شیرین سخن

بدارم در آن نامدار انجمن

مگر یک شبه ره میانه کنید

یکی زیر و بالا کرانه کنید

مرا دیده افزود دیدارتان

ز من تا نباشد دل آزارتان

همی گفت و از دیده باران روان

همی کاست از غم تو گفتی روان

بدو گفت بانوگشسب گزین

بسی روز بد یاد دارم چنین

ترا کردگار سپهر بلند

تن آباد داراد و دور از گزند

چو برخیزد از باختر تیره گرد

جهان گشته بر گونه لاجورد

به یزدان تو گفتی پناه آوریم

به ناچار سر سوی راه آوریم

به بهمن پیام آمد از تندبر

که گر شه نخواند مرا خیره سر

بفرماید آگاه کردن ز راه

که نزدیک دادار باشد گناه

چنین داد پاسخ که آری رواست

هوا بر تن هر کسی پادشاست

شب آمد سیه مرد را پیش خواند

بدو گفت کامشب بهانه نماند

برو با سپه بر سر راه تیز

که دشمن گرفته‌ست راه گریز

سیه مرد با ده هزار از سران

ز گیلان جنگی و ناماوران

برفت و سر راه ایشان ببست

همه نیزه و خشت و زوبین به دست

پس از وی سرافراز جنگ‌اسب گُرد

همان ده هزار از دلیران ببُرد

پس از وی گرانمایه گُرد اَسب شیر

برون رفت با ده هزاران دلیر

کجا هر دو سرکش برادر بُدند

دو جنگ چو شیر دلاور بُدند

چنین سه دلیر از سپه نامدار

برفتند با سی هزاران سوار