گنجور

 
ایرانشان

نماند اندر آن شهر خُرّم سرای

نه در کشور و مرزش آباد جای

وز آن جایگه لشکر اندر کشید

سوی شهر قنوج ره درکشید

همی رفت منزل به منزل سپاه

ز بهر پشوتن دل آزرده شاه

وزان روی چون دختران دژم

پریشان برفتند با درد و غم

ز قنوج بیرون فرود آمدند

دل و دیده پر خون چو دود آمدند

فرستاد کس سوی قنوج شاه

سواری سخنگوی با فَرّ و جاه

که از ما مگر شاه را آگهی

رسیده بُوَد پیش شاه مهی

نماندستمان پادشاهی و تخت

چه دیدیم ازین ناجوانمرد سخت

جز از ما دو تن کس نمانده به جای

مگر در پذیرد به زنهار پای

گریزان چنین دشمن اندر فقا

که هرگز نباشد چنین بی‌وفا

شده پادشاهی و کشته پدر

برادر برافکنده پر خون جگر

اگر شاه بیند که پیمان کند

زبان را به پیمان گروگان کند

که ما را به زنهار کیهان خدیو

بدارد کند دور فرمان دیو

نباید کند آنچ تیبال کرد

که ما را و خود را بدین حال کرد

به زنهار ما را بَرِ خویش بُرد

وزان پس به دستان به دشمن سپرد

چو بد کرد، یزدان جان آفرین

به جانش رسانید شمشیر کین

و گر سر بپیچاند از کار ما

نیایدش یاد ایچ کردار ما

بگوید کز ایدز یکی بگذریم

سَرِ خویش زیر مغاک آوریم

مگر داور داد پروردگار

سر آید به ما بر بَدِ روزگار

به گیتی بدین نام اگر بگذریم

ره ننگ تا جاودان نسپریم

چو پیغام بشنید پاسخ فزود

به پاسخ یکی مهربانی نمود

فرستاده را گفت کان دختران

بزرگند و از تخمه مهتران

برو گو به شهر اندر آیند شاد

که پیمان شکن شاه هرگز مباد

اگر بهمن آید شما را ز پس

نهانی یکی برگرایمش بس

اگر رزم را هیچ بینیم روی

روان خون چو آب اندر آرم به جوی

شما را بدو کامکاری دهم

به گنج و به شمشیر یاری دهم

و گر خود بسنده نیایم به جنگ

ندارم من از پیش دریا درنگ

کنم زین نشانی من آگاهتان

گشاده کنم در زمان راهتان

سر خویش گیرید و بیرون شوید

ز تنگی سوی دشت و هامون شوید

فرستاده آمد بگفت این سخن

کجا شاه قنوج افکند بن

پسند آمد این گفته راستان

بدین هر دو گشتند همداستان

در آمد به شهر آن دو دختر دژم

ز نرگس گل زرد را داده نم

بَرِ شاه رفتند و دیدندشان

به باغی فرود آوریدندشان

پر از چشمه و نرگس و نسترن

پر از زاد سرو و گل و نارون

فرستاد پس دخترش را برش

شب و روز تا باشدش همبرش

چنین ساز و هم خوردنی کرد راست

ندانم که بی‌رنج گیتی کراست

سرشته‌ست این هر دو در آدمی

گهی شادمانی و گاهی غمی

گهی بر گذشته به عیوق سر

گهی گرد گردان شده در بدر

سرانجام هستیم ناشادخوار

به خواری سر آرد همی روزگار

گهِ مرگ باشند هر دو یکی

اگر شهریارست اگر کودکی

دگر هفته هنگام گندم دِرو

بیامد از ایران سپه پیشرو

چو آگاه شد تندبر ز آن سپاه

که از گردشان دشت و در شد سیاه

بفرمود دستور آمدش پیش

یکی رایزن گفت باهوش خویش

چه سازیم با بهمن بدگمان

که آمد چو آتش بدین‌سان دمان

بدو گفت پرمایه شاه زمین

سزد گر نه آزار گیرد نه کین

یکی را ز شاهانه خواهمت گفت

که از راستی دل نشاید نهفت

ترا نیکخواه آن بود در جهان

که راز از تو هرگز ندارد نهان

بگوید چنانک بود سودمند

تو نیز ای خردمند بنیوش پند

به خیره چرا دشمن اندوختن

تن و خانه خویش را سوختن

چنین شهریاری ز ایران زمین

همانا نبوده‌ست با داد و دین

هر آن کس که با او بلندی نمود

ازو چرخ گردان برآورد دود

کسی کو به پیشش فروتن شود

خرد بر تنش همچو جوشن شود

نه آزار دارد نه کین آورد

همی داد و آیین ز دین آورد

زمین کوه تا کوه جوشن درست

سوار و پیاده به جوشن درست

تو با او برابر به گنج و سپاه

نباشی مکن لشکرت را تباه

بمان تا من و چند تن مهتران

شوم پیش آن شاه ناماوران

یکایک بسازم همه کار تو

کنم دور ازو کین و آزار تو

چو بشنید ازو شاه قنوج گفت

که با مغز پاکت خرد باد جفت

مرا این درستست کان نامور

بخواهد ز ما دختران را مگر

گر این گفته از وی یکی بشنوی

نگر تا به گفتار او نگروی

که من بی‌وفایی ندارم به دل

نخواهم که باشم ز یزدان خجل

بگویش که داند مگر شهریار

که پیمان شکستن ندارند خوار

کسی کو ترا زینهاری بُوَد

به دشمن دهی باد ساری بُوَد

مفرمای شاها مگر این یکی

که پیش دو چشم تو هست اندکی

دگر هر چه فرماییم آن کنم

نثار کف پای تو جان کنم