بخش ۹ - رفتن پشوتن به مهمانی تیبال و کشتن بانوگشسب پشوتن را
چو برکَند میغ سراپرده رنگ
جهان شد چو دریای چینی زرنگ
جهانجوی فرزانه را پیش خواند
همه سرکشان را بَرِ خود نشاند
از آن رای و راه آگهی دادشان
ازان گشت شادان دل رادشان
بگفتند یکسر که ای شهریار
به تو شاد بادا دل روزگار
نباید که دامی بود پیش شاه
که دلتنگ گردیم شاه و سپاه
پشوتن برآمد پس از جای خویش
که این کار را من نهم پای پیش
شناسم همه راستی از فریب
بدانم سخن را فراز و نشیب
بدو گفت فرزانه کای تیزهوش
یکی زیر جامه سلیحت بپوش
که پرگست اگر جنگ پیش آیدت
سلیح تو چون پشت خویش آیدت
پشوتن نهان کرد زیر قبای
زره با یکی دشنه جان ربای
یکی تیغ هندی به بر درفکند
برون رفت با لشکری مرد چند
چو نزد سراپرده امد به گاه
مر او را بَرِ شاه دادند راه
بپرسید تیبال و بنواختش
بَرِ خویشتن جایگه ساختش
شب آمد بیاورد خوالیگرش
یکی خوان چنان چون بود درخورش
نشستند بر خوان بزرگان اوی
پشوتن کجا بود مهمان اوی
چو از خوردن خوان بپرداختند
چو باغ اِرَم بزمگه ساختند
به مغز اندرون شد می خورده سال
به دیده در آمد ز هر سو خیال
هر آنگه که پر گشت مغزت ز می
فکندی بسی ابلهی را تو پی
ز یزدان نترسی ز شاه و ز شهر
دگر روز سختی و رنج تو بهر
سزد گر خوری گر بدانیش خورد
دمادم مخور تا توانیش خورد
اگر تو مر او را خوری خور که نوش
و گر وی خورد مر ترا بُرد هوش
اگر تو مر او را خوری شیر جنگ
بگیری دو گوش دلاور نهنگ
و گر خورد او مر ترا پس خراب
در آید چو در دیده هنگام خواب
در آن باب اندیشها ساختند
سوی بند آن دختران تاختند
یکی گفت کامشب سپیده به گاه
بریشان ز هر سو بگیریم راه
یکی گفت گیریمشان بام و در
نیارند بیرون از آن خانه سر
چو بیچاره گردند بر جای خویش
سوی بند یا زند پس پای خویش
یکی گفت بر جایشان چند جای
کمین کرد باید به گِرد سرای
یکایک شوند آن دلیران اسیر
نه جنگ و نه پرخاش و نه دار و گیر
یکی گفت در خانه آتش زنیم
بُن و بیخشان از زمین برکنیم
بدین گونه بسیار شد گفت و گوی
ندیدند ازین هیچ اندیشه روی
چنین گفت دستور تیبال شاه
که این کار را نیست آیین و راه
که گیرد مر آن سرکشان را به رزم
مگر خفته هر یک به هنگام بزم
که آن دختران چون دو آهرمنند
گهِ رزم چون شیر در جوشنند
گرانمایگانند دخت کیان
به نیرو فزونتر ز پیل ژیان
همان بِه که فردا گرانمایه شاه
بیاراید ایدر یکی بزمگاه
به بزم آورم دختران را چنان
که از راه کس در نتابد عنان
چو بر سرکشان باده زور آورد
به بزم اندر آشوب و شور آورد
در افکن به می داروی هوشبر
همینست و رستی تو از دردسر
بیند و بدین پهلوانشان سپار
چنان دان که خشنود شد شهریار
به نرمی چو کوه اندر آید ز پای
تبر پیش او کی بود رهنمای
پسندیده آمد سخن زین نشان
برین برنهادند گردنکشان
چو سرمست گشتند و برخاستند
دگر روز بزمی بیاراستند
فرستاد کس پیش آن سروران
که ای بختیاران و ناماوران
چه شینید در خانه دلها دژم
سزد گر بیایید هر دو به هم
که از بهمن آمد فرستادهای
سواری سرافراز و آزادهای
زبانی درشت و پیامی دژم
که پاسخ سگالید هر دو به هم
فرستاده را گفت بانوگشسب
که ما هم کنون برکشیم تنگ اسب
بیاییم و بینیم مر شاه را
به دیده برش بسپریم راه را
وز آن جایگه جامه بزمگاه
بپوشید و کردند آهنگ شاه
همانگه غلامی ز در شد روان
بیامد به نزدیکی هر دوان
که او را فرامرز بخشیده بود
به چهرآذر آنگه که کوشیده بود
چو بشنید آن گفته شهریار
برون جَست چون باد گِرد حصار
چو دید او برآراسته دختران
کجا رفت خواهید ای سروران
که تیبال در دین خم آورد باز
به چشم خرد در، نم آورد باز
به دین و دیانت خم آرد همی
شما را به بهمن سپارد همی
همین بزم دامست در راهتان
من از بهر آن کردم آگاهتان
پشوتن بدین کار نزدیک شاه
نشستهست و دارنده دیده به راه
سَرِ خویش گیرید و بیره شوید
از آن بِه کز ایدر سوی شه شوید
ز گفتار او آن دو دخت جوان
به رنگ بهی گشتشان ارغوان
به خواهر چنین گفت کاکنون دو کار
به پیش آمدهست از بد روزگار
چو پیمان شکن گشت شاه و سپاه
نباید سپردن سوی تخت راه
گر آنجا گراییم بند آورند
به ما بر فراوان گزند آورند
به بهمن سپارندمان بیگمان
بماند چنین ننگ بر دودمان
ور ایدونک ما هر دو سر درکشیم
همان چادر ننگ بر سر کشیم
بدو گفت خواهرش کای نامدار
چه بینی کنون اندرین روزگار
چنین پاسخش داد رو تا به بزم
یکی از میانه برآریم رزم
زره زیر جامه نهانی کنیم
نهان زیر، تیغ یمانی کنیم
بدان مردمِ بزم کاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم
بدان تا بداند کسی کآدمیست
که پیمان شکستن نه از مردمیست
همانگاه در زیر جامه زره
بپوشید و زد بر گریبان گره
یمانی یکی تیغ در بر فکند
نشست از بَرِ باد پای سمند
همان خواهرش هم چنین ساخته
بیامد همه کار پرداخته
رسیدند پیش سراپرده زود
چو آتش درفشنده از تیره دود
چو تیبال و آن مهتران سپاه
مر او را بدیدند کامد ز راه
دوید از سراپرده بیرون ز پیش
ابا تند رای و بزرگان خویش
مریشان به خویش فرود آورید
بر آن هر دوان آفرین گسترید
هر آن نامور کاندر آن بزم بود
نهانی در آرایش رزم بود
پشوتن چو آن هر دوان را بدید
بر ایشان بسی آفرین گسترید
نهادند خوان زر و پایه، سیم
کنارش ز یاقوت و دُرِّ یتیم
خورشهای نیکو برو ساخته
در آرایش رنگ پرداخته
به خوان، کس نیازید زان مهتران
ز بهر دل نامور دختران
پشوتن که بود از کیان زادگان
چنین گفت کای پهلوان زادگان
چرا سوی این خوان نیازید دست
چنین بر سر نان نباید نشست
که نان زینهارست و نیرنگ نیست
ابا نان مرا و ترا جنگ نیست
چو بانوگشسب این سخن زو شنید
به خشم او یکی سوی او بنگرید
به پاسخ زد او بر بروها گره
برون کرد دستش ز زیر زره
برآورد تیغ یمانی به دوش
رمید از بزرگان دل و رای و هوش
بدو گفت کای بدرگ بدنشان
ببینی کنون زخم گردنکشان
برادر مرا مرده در خاک پست
تو در بزم و جام کیانی به دست
بزد تیغ و او را همی پاره کرد
سران را از آن بوم آواره کرد
پشوتن بیفتاد غلطان به خون
ز تن جان پاکیزش آمد برون
همان خواهد او برآهخت تیغ
چو برق درخشان ابا رنگ میغ
تنی چند از سرکشان بلند
بکشت و سنان بر زمین برفکند
چو آهنگ تیبال کردند تفت
گریزان چو باد بهاری برفت
بر اسبان نشستند پس هر دوان
چو باد دمان همچو سیل روان
به قنوج فرخ نهادند روی
ببوده شب و روز در پوی پوی
سواران کجا با پشوتن بُدند
شتابان بَرِ شاه بهمن شدند
بگفتند کو را چه کار او فتاد
شهنشاه خاک از بر سر نهاد
بیامد به خاکستر اندر نشست
به زانو زدن برگشادش دو دست
سپاهش همه جامه کردند چاک
به جای کُلَه برنهادند خاک
همه شب همی بود با سوگ و درد
چو یزدان پیروزگر روز کرد
همه سروران سپه را بخواند
ز کار پشوتن فراوان براند
که با من ببینید کاین سگ چه کرد
دلم کرد پر درد و رخسار زرد
یکی دام بنهاد در پیش من
ندانم کنون مرهم ریش من
جز این کاندرین کین ببندم میان
برین هندوان بر سر آرم زمان
به من بر چو کار آمد اکنون مرا
شما را زن و خواسته خون مرا
بگفت این و با لشکر آهنگ کرد
جهان بر دل هندوان تنگ کرد
هم از باد در لشکر افتادشان
چو گل بر سر باد بردادشان
نهادند ایرانیان پیش و پس
که بر خویشتن برنجنبید کس
در آن حمله در، بخت نصر دلیر
در آمد به تیبال مانند شیر
بزد تیغ بر گردن اسب بر
بیفتاد ازو شاه بیدادگر
کیانی کمندش به گردن فکند
درآورد و گردش مر او را به بند
بَرِ بهمن آوردش از راه زود
شهنشاه تیغ جفا بر ربود
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نزیبد همی مر ترا تاج و تخت
بگو تا چه دیدی تو از من جفا
چه کردم به جای تو ای بیوفا
که با من چنین کیمیا ساختی
جهان از پشوتن بپرداختی
بگفت این و زد تیغ بر گردنش
بغلتید در خاک تیره تنش
بکو گفت دانای فریادرس
به اندازه خویش کن جاه کس
ز پیمان شکستن به پرهیز باش
به زنهارخواران کم آویز باش
میامیز با مرد بد زینهار
که روزی بگیردت دست استوار
وزان نامور لشکر باهله
نشد زنده زیشان یله
وزانجا سوی شهر شد پر شتاب
همه باهله کرد یکسر خراب
ز بس کشتن و غارت و دار و گیر
برآمد به گردان گردان نفیر
وزان پس به شهر آتش اندر زدند
همه شهر بر یکدگر بر زدند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.