چو لؤلؤ در آمد بَرِ دخت شاه
بدو گفت کاین از تو بینم گناه
مرا این فرستادهٔ زشتکیش
نخستین قدح دُردی آورد پیش
چو ایدر مرا پیش تو نیست راه
به ایران که راهم دهد پیش گاه؟
ز هر سان که اندیشم این نیست روی
که بر سنگ خارا زنم این سبوی
کُشم پارس را یا تن خویش را
به خنجر بکاوم دل ریش را
کزین بیش خواری نباید کشید
نخواهم دگر بوی وصلت چشید
کتایون چو بشنید رخ بر فروخت
دلش از سخنهای لؤلؤ بسوخت
چنین گفت کای مر مرا جان و هوش
مکن هر زمان تندی و بر مجوش
اگر مهربانی و مهرآزمای
به خیره مشو هر زمانی ز جای
بسا تلخ کِت گوش باید شنید
بسا درد کِت دل بباید چشید
بسا گونهگون رنج کایدت پیش
که مان هر دو را سیری آید ز خویش
شگفتی به گشتِ سپهر اندرست
گزند فراوان به مهر اندرست
ز چاه آب، بیساز نتوان کشید
نه بیرنج مهری توان پرورید
همه چارهها را بکردند جای
پس آنگه نهادند در مِهر پای
هنوز این سخن رفت ز آغاز کار
تو را خر بیفتاد و بفکند بار
اگر بندهای مر ترا بد شناخت
به پرده درون با تو گفتار ساخت
تو را هر دو، یزدان بدان داد گوش
بدین گوش بشنو به دیگر نیوش
نه مردست کو مهر نارد به سر
ندیدیم رنجی که نآورد بر
جوانی مکن با همه کس بساز
مگر بر من و تو بپوشند راز
هر آن را که بار آبگینه بود
زَنَد سنگ بَر، دیو کینه بود
به ایران تو را پارس با خادمان
مگر دوست بِه، دوستیشان بمان
نه مردی بُوَد دشمن اندوختن
نه خرمن به دو دستِ خود سوختن
مرا بُردباری، هم از بهر توست
همین مرد در خانه و شهر توست
گر این خانه در جای دیگر بُدی
میان من و پارس خنجر بُدی
اگر بر نخندَدْم دُژخیمِ دیو
به نیروی یزدانِ کیهان خدیو
بسازم من این کارها را چنان
که گویی به ما داد دولت عنان
ازین کار چون آگهی یافت پارس
به خادم چنین گفت کای ناسپاس
نگفتم که کس را به پرده درون
مده راه، چون رفت لؤلؤ کنون؟
مَنَش گفت زی پرده نگذاشتم
چو پیش آمدم بانگ برداشتم
فرستاد فرمان مرا دُختِ شاه
کزین بار بخشیدمت این گناه
برادر ز من باز داری همی
نیندیشی از زخم و خواری همی
بدو پارس گفتا که بارِ دگر
چو زی پرده آید مرا کن خبر
بیایم میانش کنم بر دو نیم
ز صور و کتایون مرا نیست بیم
زن شاه را شاه بینند و بس
نخواهم که رخ را نماید به کس
کتایون ز گفتارش آگاه شد
به دلتنگی اندر بَرِ شاه شد
بدو گفت این پارس از بدخویی
به زشتی کند این همه نیکویی
گر او کارها میسگالد چنین
نخواهم شدن من به ایران زمین
هنوز ایدرم بر سرِ گاه خویش
به ایوان خویشم بَرِ شاه خویش
مرا نیست فرمان که لؤلؤ برم
در آید، به ایران چگونهش برم
وگر بر سرم تیغ بارد هوا
به ایران شدن نیست بی او مرا
که با او شب و روز خو کردهام
به یک جای با او بپروردهام
سخنها که از پارس بشنیده بود
همان داوریها که او دیده بود
همه شاه را یک به یک باز گفت
ز پرده برون داد راز از نهفت
چو زن سوی بیشرمی آورد روی
نیندیشد از مام و از باب و شوی
چو از دیده برداشت آزرم آب
همه جز تباهی نبیند به خواب
همی گفت و در دیدگان شرم نَه
پدر را به پیش وی آزرم نَه
بفرمود شه تا بشد پارس پیش
ابا او بپیوست گفتار خویش
چنین گفت کاین بیخرد خادمان
کِه از مِه ندانند این مردمان
یکی کودکی نارسیده به جای
که باشد شب و روز اندر سرای
ز پستان به یک جای خوردند شیر
وز او دور نتوان شدن خیر خیر
ندادند راهش به پرده درون
بیازرد از ایشان کتایون کنون
سزد گر یکی بانگشان بر زنی
کسی را که این کرد بیرون کنی
بدو گفت شاها مگو این چنین
که در دین روا نیست بهتر ببین
چنان است فرمان که نیش مگس
نشیند به دیوار او زین سپس
میان من و او به جز تیغ تیز
نباشد بر آرم ازو رستخیز
مرا گفت رستم که چون شاه صور
به تو داد دختر وزو گشت دور
چنان دان که خورشید رنگِ رُخَش
نبیند نه گفتار و نه پاسخش
تو گویی که لؤلؤ شود پیش اوی
بَرِ شاه کی ماندم آبروی؟
وگر هست لؤلؤ خود از پشت شاه
نیابد دگر پیش خواهرش راه
نر و ماده چون آب و آتش بُوَد
که هر یک به کردار، سرکش بُوَد
به یکجایشان داشتن بد توان
به ویژه زن خوب و مرد جوان
چو دختر بدادی تو نیک و بدش
مبین تا نگهبان بُوَد ایزدش
چو از پردهٔ تو برون شد به کوی
همه نام و ننگش بوَد پیش شوی
زنان را بَد آمد نهاد و سرشت
ازیرا نبینند روی بهشت
به زن تا توانی تو ایمن مباش
همان ایمن از مردِ ریمن مباش
بدو گفت شه این خود انکار توست
مگو بیهده کاین نه گفتار توست
تو مر دخترم را مبر بد گمان
که بتوان بسودن سرش آسمان
ز لؤلؤ چه آهو بُوَد بر سرش
نه بیگانه باشد نه اندر خورش
ندانی که بر من چه رنج آمدست
که با او بدین کار خستو شدست
همی تا کنون کایزدش نرم کرد
که یارست بردن برش نام مرد
اگر تو ز لؤلؤ در آری سخن
چنان دان که خر رفت و بُردَش رسن
به دام آمده مرغ، بیرون شود
همه کارهامان دگرگون شود
مرا نامهای کرد باید به شاه
وزین روی بر تو نهادن گناه
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که از جان بگشتم من ای شاه سیر
اگر ناگزیرست و زو چاره نیست
مرا زین بتر هیچ پتیاره نیست
ابا او به ایران شدن رای توست
که فرزند توست و دلارای توست
ولیکن نبیندش هرگز به راه
جدا باشد او تا شود پیش شاه
چو نزدیک رستم رسیدیم رای
چنانست کآرد تهمتن به جای
ز لؤلؤ مر او را تو آگاه کن
به نامه درون قصه کوتاه کن
تو دانی که من چاکرم شاه را
نخواهم که بیند کسی ماه را
که بیغاره از شاه نتوان کشید
نه بادافرهش نیز نتوان چشید
بدو شاه گفتا که ایدون کنم
که اندیشه از دلت بیرون کنم
وز آن پس به دستور فرمود شاه
که بر ساز و نیکو کن آیین راه
صد اشتر بیاورد دستور پاک
همه سرخموی و همه بیسراک
دو بدره زر سرخ بر هر سری
که آورده بود او ز هر کشوری
دگر صد شتر مادهٔ سرخموی
پر از عود هندی پر از مشک بوی
همان صد شتر را دگر بار بود
همه جامه و گوهر نابسود
صد اسب گرانمایه زرین ستام
نشست از بَرِ هر یکی یک غلام
به زرین کلاه و به زرین کمر
همه ماهروی و همه نامور
به بالا و دیدار نیکو همه
سراسر به فرمان لؤلؤ همه
ز بهر کتایون یکی مهد زر
بیاورد دستور با زیب و فر
نهادند بر پشت پیل بلند
همی سوخت هر کس به زیرش سپند
کتایون نشست اندر آنجا چو ماه
که بیرون خرامد ز ابر سیاه
چو خورشید کآید به برج حمل
چو زهره کزو دور باشد زحل
دگر ده کنیزک چو مه پُرفنون
نشستند با او به مهد اندرون
همه ماه بودند و او مایه بود
جهان را یکی فَرّ و پیرایه بود
مَه او بود ایشان ستاره بُدند
بُد او هور و ایشان نظاره بُدند
ز کشمیر بیرون شد آن دلربای
گهی های و هوی و گهی هوی و های
چه دل بود کان روز بریان نبود؟
کدامین دو دیده که گریان نبود؟
جوانان کشمیر و پرمایگان
همه شاه را خویش و همسایگان
به زیر پی پیل آن نوبهار
همه دیده کردند گفتی نثار
چو دلخسته لؤلؤ مر او را بدید
بسی باد سرد از جگر بر کشید
کجا مهد او دید بر پشت پیل
دل خویشتن دید در رود نیل
ز دیده چنان اشک خونین براند
که گَردِ پی لشکری برنشاند
همی شد نه آگاه بر پشت اسب
رخ افروخته همچو آذرگشسب
به بدرود کردن جهاندار صور
ز کشمیر با او برون رفت دور
همی گفت کاین خود چه روزِ بد است
که از من دلارام من بستدست
مرا سوگ بُد، سور پنداشتند
همان دیو مردودم انگاشتند
به منزل چو آن شب فرود آمدند
همه پیش او با درود آمدند
به گنجور فرمود شاه جهان
که آورد ده جامهٔ پرنیان
ز بهر فرامرز و رستم بسی
فرستاد هدیه بَرِ هر کسی
یکی تاج زرین گوهر نگار
کمرهای زرین پیروزه کار
یکی دست جامه پر از گوهران
که گفتی درو بافتند اختران
ز بهر جهاندار بهمن بداد
که هرگز ندارد کسی آن به یاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.