چنان دید کز سوی ایرانیان
یکی کُرّهای شد پی مادیان
بیامد دوان تا بَرِ تخت اوی
نکرد ایچ اندیشه از بخت اوی
لگد زد فراوان که نتوان شمرد
یکی پایه تخت بشکست خُرد
ز خواب اندر آمد جهاندیده شاه
رمیده دل و هوش گشته تباه
همی گفت کاین هم نشان بَدَست
همانا درین خواب حکم ایزدست
بَرِ دختر آمد هم اندر شتاب
بدو بار گفت آنچ دیدش به خواب
کتایون بدو گفت جز خرمی
نباشد نگر تا نباشی غمی
ازین خواب ناید ترا بیش و کم
به ایران رسد مر مرا این ستم
دگر روز شه موبدان را بخواند
ز رستم فراوان سخنها براند
از ایشان در آن کار تدبیر خواست
نیارست کس پاسخش داد راست
نه با شاه گفتن که دختر بِدِه
نه گفتن که جنگ از چنین ننگ بِه
نگفت ایچ کس از پی نام و ننگ
که گر رستم آید بسازیم جنگ
از ایشان چو پاسخ نیامد پدید
جهاندار باد از جگر برکشید
بدیشان چنین گفت پس شهریار
خرد باید و پند و آموزگار
دلیری ز لشکر به هر جایگاه
نیاید پس آن گاه بدخواه راه
مرا گر چنین کار پیش آمدست
شما را ز من نیز بیش آمدست
چو در خانه آتش رسد ارچه دیر
یکایک بسوزد ز بالا و زیر
به شهری که سیل آید از کوهسار
نباشد کسی را به جان زینهار
اگر لشکر آید از ایران زمین
نه تنها مرا باشد آن رنج و کین
سراسر همه شهر ویران شود
به کام دلیران ایران شود
من از بددلیتان هم آگه بُدم
همه روز و شب من بدین ره بُدم
که گر لشکر آرد ندارید پای
نمانید از پیش دشمن به جای
به یک نامه کز دشمن آمد پدید
نیارد همی از شما کس چخید
من از لشکر این رنج برداشتم
ز دل رزم بیهوده بگذاشتم
نیازارم این لشکر خویش را
به بهمن دهم دختر خویش را
همه هر چه دختر بدو گفته بود
بدان موبدان گفت همچون شنود
نهادند سر بر زمین پیش تخت
که ای شاهِ پیروزِ فرخنده بخت
همه بیم از این بود و این خامشی
که گر باشد از دختِ شَه سرکشی
هوا گردد از تیغ بهمن بنفش
نشاید تپانچه زدن با درفش
اگر هفت کشور زمین سر به سر
بُدی دشمنِ شاهِ پیروزگر
نَرستی ز شمشیر ما کس درست
به کوشش نکردی کسی رای سست
ولیکن چو با رستم افتاده کار
ز ما بِه شناسد و را شهریار
ز ما کیست کو را به روز نبرد
بخواند دل ما نیارد به درد
چنان است آیین و تدبیر راه
که با شاه گفتست فرزند شاه
چو دختر بدین کار خستو شود
سپه را همه کار نیکو شود
بدین برنهادند و برخاستند
بفرمود تا کشور آراستند
غلامی بُدش دختر خویشکام
که با او همی بود لؤلؤ به نام
که همراز او بود و هم مهر جوی
به عشقش بُدی روز و شب گفتگوی
چو آگاه شد لؤلؤ از کار شاه
در آمد بَرِ دختر نیکخواه
ز رخ رنگ برگشته و تافته
غم و فرقت از بوی او یافته
به مردی مگر نارسیده هنوز
به مهر اندر افتاده و گشته کوز
چنان مهربان گشته بر یکدگر
که جانشان یکی گر چه دو بود سر
وفا رفته و کرده سوگند یاد
که در کام هرگز نباشند شاد
کنار و می و بوس باشد میان
نباشد گناهی که باشد زیان
جر آنگه کجا دختر از سوی خویش
بَرَد مهر ایزد بَرِ شوی خویش
دو بیدل به دیدار بنهاده دل
به خُردی به یکدیگران داده دل
کتایون چو رخسار لؤلؤ بدید
شده سرخ گل زرد چون شنبلید
بدانست که آگاه شد زین سخن
کجا شاه کشمیر افکند بن
بپرسید و گفت ای نیازی چه بود
که گشتی چنین تافته سخت زود
بدو گفت کای مایه نیکویی
بگویم گر از من سخن بشنوی
شنیدم که شاه جهان کرد رای
کجا از تو پردخت ماند سرای
ترا بی بهانه به دشمن دهد
ز گفتار رستم به بهمن دهد
به ایران شوی تو بدان مرز شوم
نبینی دگر باره این مرز و بوم
من از تو جدا مانم و تو ز من
چو جانی که یک ره جدا شد ز تن
من این مهربانی همی داشتم
به امیدها روز بگذاشتم
که باشد که روزی مرا بر دهد
ترا پادشاهی و افسر دهد
کنون تخم بیبر شد و رنج باد
بدین روز من دشمنِ من مباد
همی گفت بر گل همی راند اشک
گل ارغوانی عقیقین سرشک
کتایون بدو گفت کای دلگسل
به خیره مکن خویشتن تنگدل
تو دانی که شاهان مرا خواستند
بسی لابه و خواهش آراستند
نگشتم بدین آرزو هیچ گرم
نه از من کسی پاسخی یافت نرم
نه گردن نهادم به فرمانبری
نه بر تو گزیدم کسی سرسری
یکی آنک نامد مرا کس همال
به دیدار و دانش به فرهنگ و سال
دگر آنک تدبیر شاهی و رای
به من بود تا بر رسیدم به جای
بسا کینه جویا بیامد که من
به نیرنگ بَروی فکندم شکن
کنون گر نه جوینده رستم بُدی
ز بهمن مرا کمترین غم بُدی
اگر پیل را زیر پی بودمی
بدین کار خورسند کی بودمی
وگر در دَمِ اژدها بودمی
زبان را به آری کجا راندمی
کسی را که هوش است و فرزانگی
چرا جست بایدش بیگانگی
اگر سر بدین کار بنهادمی
به بیگانگی تن کجا دادمی
که بیگانه گر چه یگانه بود
بود خوار گرچه به خانه بود
سه دیگر کزین زیر دستان ما
شوند آگه از راز و دستان ما
بترسم که این راز بیرون شود
جهان را ز ما دیده پر خون شود
وگر باد بویی ازین راز ما
رساند به شاه سرافراز ما
به بادافره شاه و بیداد شاه
گرفتار گردیم ما بیگناه
نه کامِ دل از یکدگر یافته
نه شادی بدین دل گذر یافته
به بیگانه باری چو بیرون شویم
به آسایش اندر یکی بغنویم
چنین گفت فرزانه دهقان پیر
که هر جا که خوشتر مرا خانه گیر
چو من بانوی شاه بهمن شوم
ز بدگوی و گفتارش ایمن شوم
همان گه برادر کنم نام تو
بر آید مراد من و کام تو
چو هر کس بدین نام بگشاد لب
تو خواهی به روز آی و خواهی به شب
بدو گفت لؤلؤ که این روی نیست
به ایران مرا آب در جوی نیست
نباشد چنین و نباید بَرین
یکی ژرف تو بنگر و این ببین
بُوَد این فرستادهای استوار
مرا باز دارد ز تو گاهِ بار
نباشد بدان نیز همداستان
که من با تو آیم ز هندوستان
همان نیز گیرم که رفتیم و بود
ز رفتن مرا باز گو تا چه سود
تو در پرده شهریاری بُوی
شب و روز با غمگساری بُوی
من از در برون زار و درماندهای
ز دو دیده رودِ رودان راندهای
ز تنهایی عشق و بیگانگی
مرا بیم باشد ز دیوانگی
کتایون چنین پاسخش کرد یاد
که در گیتی آن روز هرگز مباد
که بی تو ز دروازه بیرون شوم
تو جانی و بی جان برون چون شوم
مرا گر بخواهند تو با منی
به من بَر گرامیتر از بهمنی
چو آنجا رسیدیم سازیم کار
ببینیم تا چون بُوَد روزگار
ز گفتار آن لعبتِ هورفش
بخندید لؤلؤ دلش گشت خوش
چو ساز عروسی بپرداختند
ز پیران یکی انجمن ساختند
همه نامداران دانش پژوهش
همان برهمن کو نشستی به کوه
در آن انجمن پارس را پیش خواند
به کرسی زرپیکرش برنشاند
دبیر جهاندیده آواز کرد
سخن را بدان نامه آغاز کرد
از آن نامه چون هر کس آگاه شد
روانها ز اندیشه کوتاه شد
که گویی چه دارد به دل شاه ما
اگه سر کشد گشت بدخواه ما
ندارد کسی پای آن پیلتن
از این کشور آواره شد مرد و زن
جهاندار چون دیدشان سست رای
ز تخت بزرگی درآمد به پای
چو برخاست از تخت با انجمن
چنین گفت کای موبدان کهن
چنین کار پیش آمد از روزگار
کزو دور شد رای آموزگار
زمانه چو خواهد که پیش آورد
ازین سان بهانه به پیش آورد
مرا تا نشستم بدین جایگاه
نیامد کسی پیش من کینه خواه
که او را نه از پیش برداشتم
به زودی ز کشمیر بگذاشتم
اگر رزم کردیم دیدم رنج
وگر رنج دیدیم دادیم گنج
نَبُد دشمنان را به ما دسترس
نه پیروز شد بر شما هیچکس
جز آن که فرامرز پیروزگر
گرفت این چنین کشور و بوم و بر
ز یزدان شناسیم و او را سپاس
همه نیکوییها ز یزدان شناس
ولیکن چنین گفت دانای پیر
که مر کارها را پس و پیش گیر
مرا رایزن دختر من بُدی
که از وی همه کار روشن بُدی
کنون گر شود او ز کشمیر دور
کجا شاد گردد به کشمیر صور
نه آبست هرگز که نتوانش بست
نه آتش که در پیش نتوان نشست
بکوشیدمی گرنه رستم بُدی
نه مردان و نه خواسته کم بُدی
ابا آتش و آب کوشش چه سود
که یک ره ز پای اندر آییم زود
چنین گفت دانای تازی نژاد
که فرزند خود را همی پند داد
به دست خود افتادن اندر هلاک
ز بیباکی آید تو میدار باک
گزاینده زهرست و پازهرش این
که دختر فرستم به ایران زمین
بگردانم این بَد ز کشمیریان
نخواهم که باشد شما را زیان
چه پاسخ کنید و ببینید رای
که هستید بینا دل و رهنمای
همه یکسره خواندند آفرین
نهادند سر پیش او بر زمین
که همواره شاه جهان شادباد
همه رای او همت و داد باد
نباشد دریغ از جهاندار چیز
تن و جان و فرزند و با مال نیز
ولیکن تو دانی که این ژرف کار
نیفتاد با مردم هوشیار
نه دیوست رستم که نام خدای
بخوانی برو ره نماند به جای
نه آتش همی بارد از تیره ابر
که برگردد او چون بپوشید گبر
تو آن کن که روشن روان تو دید
که چون او جهان آفرین نافرید
چو بشنید شه گفتههای رَدان
ببست آنگهی عهد با بخردان
ابا پارس پیمان که دَه پاره شهر
از ایران بگیرد کتایون به مَهر
ببستند کاوین و برخاستند
همان گاه بزمی بیاراستند
زن و مرد کشمیر با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
ز آواز روز و ز رامشگران
که دانست گفتار یکدیگران
ز بسهای هوی و ز بس مشغله
در افتاد در کوهها و لوله
ز پیلان جنگی هندی درای
چنان بُد که کوه اندر آمد ز جای
همه مردم شهر خود کامه بود
در و بام و دیوارشان جامه بود
دو هفته چنان بود شهر تز نثار
که باران ببارد به گاه بهار
چنین گفت با پارس پس شاه صور
که بر کام رسم بکردیم سور
گر آتش رسیدی مرا ز آسمان
دل روشن من نبردی گمان
که از من کتایون شدی ز آستر
دل روشن من نبردی گمان
سپردم به تو دیده خویش را
همان داروی این دل ریش را
چو رفتی بگویش که این ماه را
سپردم ترا من نه جز شاه را
چنان دار او را که از تو سِزَد
نمانی که بادی برو بَر وَزد
بپذیرفت پارس و برون شد ز در
در آمد بَرِ دختر نامور
ز بیگانه پردخته کرد آن سرای
نشاند از برون خادم رهنمای
به جز خادمان کتایون و شاه
نبُد دیگران را درو هیچ راه
دگر روز لؤلؤ بیامد دوان
چنان کامدی هر گه و هر زمان
بَرِ پرده بُردَش نه برداشتند
به پیش کتایونش نگذاشتند
رخان لؤلؤ از درد دل زرد کرد
چو خواری رسیدش دلش درد کرد
همی گفت با خویشتن کاین سزاست
ز مِهرِ کتایون مرا این جزاست
همان پیشم آمد که اندیشه بود
کنون بودنی بود گفتن چسود
به خادم چنین گفت مهتر سرای
که این را مدارید چندین به پای
کتایون گر آگاه گردد ازین
همه کارها برزَند بر زمین
کسی کَش برادر بود گاهِ بار
ورا باز داری تباهست کار
بهم بوده این هر دو تا بودهاند
زمانی جدایی نپیمودهاند
همانا که نپسندد این داستان
نباشید به تو شاه همداستان
بدو گفت خادم که فرمان پارس
چنین است و اینست پیمان پارس
کتایون چو بشنید پیکارشان
بدان سختی آواز گفتارشان
فرستاد نزدیک خادم پیام
که در کارها سست رایی و خام
برادر ز من باز داری همی
به رویش چنین خواری آری همی
کسی کو مرا تاج و افسر بود
به هر دو جهانم برادر بود
ز من باز داری تو نپسندم این
رها کن مکن بار دیگر چنین
چو بشیند خادم پیام درشت
نبُد پاسخش زود بنمود پشت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.