گنجور

 
ایرج میرزا

ساقیِ سیم بر بده ساغر

که جهان یافت رونقِ دیگر

شهر تبریز فصل تابستان

گشته همچون بهار جان پرور

ابر بر روی سبزه پنداری

ریخت هر بامداد گوهرِ تر

باد گویی به مغز بسپارد

همه از باغ نَکهتِ عنبر

سرخ گل بین که سر برون کرده

چون عروس از زمرّدین چادَر

دوش در باغ بلبل و قُمری

داشتند این نوایِ جان پرور

که خداوند آسمان و زمین

که جز او نیست نقشبندِ صُوَر

زیر ظلِّ شهنشه ایران

ناصرالدّین خدیوِ کیوان فر

نصرة الدوله را عطای نمود

پسری رشکِ آفتاب و قمر

پسری اعتبارِ دین و دُوَل

پسری افتخارِ جدّ و پدر

آسمان بهر چشم زخم بریخت

از ستاره سپند بر مِجمَر

نظرِ سعدِ اختران را دید

جمع در طالعش ستاره شُمَر

ابدالدّهر اختران زان روی

به سعادت در او کنند اثر

هست هم نام جدِّ خود فیروز

باد فیروزبخت تا محشر

مادرش دخترِ ولی عهد است

که ز خورشید زیبدش معجر

جامۀ عصمت و حیا پوشید

از ازل دستِ ایزدش در بر

گر بَری بود مریم از تهمت

می بگفتم بر او بُوَد همسر

جز در آیینه و در آب ندید

دیدۀ عصمتش تنی هم بر

هم بر این مادر افتخار کند

این مَلِک زادۀ مَلَک منظر

فخرِ اسفندیار گر بوده ست

به کتایونِ دخترِ قیصر

به مظفّر مَلِک مبارک باد

مقدمش کوست از نِتاج ظفر

باش تا خسرو جهان آید

به سلامت از این بزرگ سفر

باش تا تاج گیرد از خاقان

باش تا باج گیرد از قیصر

باش تا تیغِ مملکت گیری

دستِ اقبال بنددش به کمر

باش تا تاجِ مملکت داری

دستِ دولت گذارَدَش بر سر

باش تا به نهد به جایِ کلاه

با عنایاتِ شه به سر مِغفر

بزند بر به مُلکِ چین خرگاه

بکشد سوی باختر لشکر

نصرة الدوله ابنِ عَمِّ مَلِک

که ولی عهد راست خدمتگر

می سزد تا که افتخار کند

تا قیامت بدین ستوده پسر

آن پدر کو نباشدش فرزند

چون درختی است کو ندارد بر

آن شچر کز ثمر بُوَد عاری

سوختن را سزاست همچو شجر

باش تا با عنایتِ سلطان

بر نُهُم آسمان فرازد سر

من به حکمِ امیر بسرودم

این چکامه که به ز لؤلؤِ تر

فخرِ اهلِ ادب امیر نظام

که جهانی است پر ز فضل و هنر

نصرة الدوله هم به حکمِ امیر

بایدم خِلعتی کند در بر

تا از این خوب تر طراز دهد

مدحِ سلطانِ معدلت گستر

ناصرالدّین شهِ عجم که براوست

تا ابد افتخارِ تاج و کمر

تا جهان است شادمانه زیاد

هست هر جا چه در سفر چه حَضَر

 
sunny dark_mode