گنجور

 
حیدر شیرازی

به آفتابِ جمالت، به نورِ صبحِ جلال

به آستینِ خیالت، به آستانِ وصال

بدان دو سنبلِ پرتاب و سروِ سوسن‌بوی

بدان دو نرگسِ پرخواب و غمزهٔ قتال

بدان رسن که به مکر و فریب و شیوه و غنج

هزار یوسفِ دل کرده‌ای در آن چَهْ چال

به بوسهٔ تو که بر عاشقان شده‌ست حرام

به خون من که به دین تو گشته است حلال

به سرخیِّ رخ باده، به زردیِّ رخ من

به سبزیِّ خطِ سبزت، به دل‌سیاهیِّ خال

به آتشِ رخِ خوبت، به آبِ دیدهٔ من

به خاکِ کعبهٔ کویت، به بوی بادِ شمال

به آهِ سوزِ غریبان، به شامِ تنهایی

به محنتِ شبِ هجران، به ذوقِ روزِ وصال

بدان خدای که چون ابرو و رخِ تو، قمر

ز صُنعِ خویش کند گاه بدر و گاه هلال؛

که از فراقِ رُخَت نوش می‌کند حیدر

ز دستِ غصه قدح‌های زهر مالامال

 
sunny dark_mode